1404-03-01 02:39

جهت جستجو عبارت خود را در کادر روبرو وارد نمایید

اخبار ایران و استان

زنده برگشتن ز کوی یار شرط عشق نیست

جمله «ملت ایران و جهان اسلام به مجاهدانی همچون شهید علی عسگری افتخار می‌کند» از جانب رهبر انقلاب، نشان داد علی به هدفش در زندگی رسیده است.

زنده برگشتن ز کوی یار شرط عشق نیست

جمله «ملت ایران و جهان اسلام به مجاهدانی همچون شهید علی عسگری افتخار می‌کند» از جانب رهبر انقلاب، نشان داد علی به هدفش در زندگی رسیده است.

جمله «ملت ایران و جهان اسلام به مجاهدانی همچون شهید علی عسگری افتخار می‌کند» از جانب رهبر انقلاب، نشان داد علی به هدفش در زندگی رسیده است.

خاطره شیوندی

 

 اینکه دوست‌داشتن آدم‌ها اتفاقی‌ست یا نه را نمی‌دانم. اما این را خوب می‌دانم که اگر دلت گیرِ کسی باشد آن‌قدر به پر و پایش می‌پیچی که حداقل اسمت یادش بماند و بین شلوغی‌های دنیا برایش آشنا به نظر برسی. این جمله را به دوستم می‌گویم تا بداند فکر کردن‌هامان به علی آقا کار خودش را کرد و بالاخره شدیم مهمان‌خانهٔ پدری‌اش. خانه‌ای که وقتی قدم توی آن می‌گذاریم، انگار قدم می‌گذاریم توی خانهٔ آشناترین آدم زندگی‌مان. آن‌قدر آشنا که همه چیز حتّی درودیوار خانه و مبل‌هایی که به آنها تکیه داده‌ایم هم صمیمی هستند.

احوالپرسی‌ها که تمام می‌شود و همین که پذیرایی از گلومان پایین می‌رود، دوستان با سؤالاتشان، شروع می‌کنند به ضبط‌کردن داستانِ اولین شهید مدافع حرم سرزمین‌مان یعنی علی عسگری. من اما قلم‌به‌دست می‌گیرم و به حرف‌های اهل خانه گوش می‌دهم و داستان علی آقا را به سبک و سیاق خودم مشق می‌کنم: «گرمای به‌دنیاآمدن علی، زمستانِ استخوان‌سوز طاقانک را برای ماه‌نسا بی‌اثر کرد. گرمایی که پای کوچک تا بزرگِ فامیل را کشاند توی خانهٔ حاج اسماعیل تا کام‌شان را با شیرینی تولد آخرین پسرش شیرین کنند. بعد از آن زمستان، دهم بهمن ۱۳۶۲ برای همیشه توی ذهن ماه نساء و خانواده‌اش نقش‌بست. علی روزبه‌روز بزرگ و بزرگ‌تر شد، آن‌قدر که کمک دستِ حاج اسماعیل شد برای پرستاری از پدربزرگی که حرف و دعایش آیندهٔ او را ساخت و شاید همین حرف و دعای پدربزرگش که می‌گفت: «خدا نانی در دامن‌تان بگذارد که انتها نداشته باشد» و «زندگی دنیا فانی و نابودشدنی و آنچه می‌ماند اعمال ماست»، باعث شد علی جوری در زندگی قدم بردارد که حتی رنج‌ها و بی‌مهری‌های ناتمامِ روزگار و آدم‌ها در حقّش، او را برای رسیدن به مقصدی که انتظارش را می‌کشید، متوقف نکند و از او یک مرد پخته و سخت بسازند.

مردی پخته که وقتی دید هزینه‌های زندگی بر دوش پدرش سنگینی می‌کند رَخت کارگری تن کرد و هم‌پای پدر و برادرش سِر زمین‌های کشاورزیِ اجاره‌ای عرق ریخت و بعد هم زیپ کیف کارش را کشید و همراه برادر بزرگ‌ترش؛ حاج ابراهیم قدم در مسیر جوشکاری صنعتی گذاشت و زیرِ دستِ برادر، در کمتر از یک ماه و نیم شد یک اوستاکار خوش‌اخلاق، دل‌رحم و شیرین که دیگر می‌توانست برای خودش پروژه‌ بگیرد و شرطش برای کار در پروژه‌ها نه دستمزد، بلکه این بود که به کارفرمایانش می‌گفت: «من نمازم رو همیشه سعی می‌کنم اول وقت بخونم، حتی اگه بدونم مسجدی هم نزدیک پروژه هست موقع نماز دست از کار می‌کشم و با خیال راحت نمازم رو می خونم، مشکلی ندارید شما؟.» و اوستایی که کسی جرأت نمی‌کرد جایی که او است کاری خلاف‌شرع انجام دهد که اگر کسی هم جرأت می‌کرد، رفتار علی او‌ را از کرده‌اش پشیمانش می‌کرد تا بالاخره حرف خدا پیاده شود، حتی اگر این پیاده‌کردن حرف خدا به قیمت اخراجش تمام می‌شد.

اما مسیر زندگیِ کارگر و اوستاکارِ جوشکارِ طاقانکی که تنها راه نجات را قرآن می‌دانست و به آیت‌الکرسی اعتقاد خاص‌ و به حضرت زهرا ارادت ویژه داشت، با شنیدن اخبار حملهٔ آمریکا به عراق، به یکباره تغییر کرد و انگار دعای پدربزرگش در حق او مستجاب شد. دعایی که هیچ‌چیز مانع اجابتش نشد. برای همین توی خانه با جمله: « داداش! اسم ما رو هم میشه مسلمون گذاشت؟ مگه نشنیدی پیامبر فرموده هر کس ندای فریادخواهی مسلمانی را بشنود و به او کمک نکند مسلمان نیست؟ ما روز قیامت چطوری این بی خیالی‌مون رو جواب بدیم؟»، دائم بی‌قراری‌اش را به همه نشان می‌داد.

ماه نساء و حاج اسماعیل، وقتی بی‌قراری پسرشان را برای رفتن دیدند، خودشان او را از زیر آب و قرآن رد کرده و راهی سفرش کردند. یک‌لحظه نگاهم می‌ماسد روی صورت چروک افتادهٔ ننه و بابایِ علی و به عیار ایمان‌شان فکر می‌کنم که حتماً اندازه‌اش آن‌قدر بالا بوده که راحت از جگرگوشه‌شان دل کندند و توانستند در امتحان خداشان روسپید شوند و مصداق بیت اسیر شهرستانی شوند: «گر سخت‌جانی دل ما امتحان کنی/ خوش آتشی ز سنگ محک می‌توان گرفت.»

نگاهم را می‌گیرم و دوباره شروع می‌کنم به نوشتن: «علی خودش را به عراق رساند و بعد از تحمل سختی‌ها توانست به نیروهای مقتدی صدر بپیوندد. تا اینکه با شنیدن خبر اوضاع سوریه و گفتن: «من نمیذارم تاریخ دوباره تکرار بشه و حضرت زینب اسیر بشه»، کفش رفتن به سوریه پوشید و در سوریه هم بعد از تحمل مشقت‌هایی که برای هر کسی قابل‌تحمل نبود و نیست، بالاخره به گروه مهندسی حسن شاطری؛ معاونت مهندسی سپاه قدس پیوست و خوش درخشید.

اما روح بی‌قرار علی با انجام فعالیت‌های فرهنگی و سازندگی آرام نگرفت و برای حضور در میدان معرکه، بی‌وقفه تلاش می‌کرد و در نهایت به‌عنوان نیروی بخشِ جوشکاری و ساخت موشک‌های دستی وارد تشکیلات حزب‌الله شد و بعد از جلب‌ اطمینان حزب‌الله و موفقیت در امتحان شلیک خمپاره، رضایت و نظر فرماندهان حزب‌الله برای استفاده از او در میدان نبرد رقم خورد و علی شد یک نیروی مورد اطمینانی که امکان حضور در مقر فرماندهان را هم داشت.

بالاخره آخرین خداحافظیِ علی برای رفتن به سوریه فرارسید. رفتنی که ۶ ماه درد فراق بر جانِ خانواده‌اش نشاند و حتی در جواب اصرار مجاهدان لبنانی و دوستانش برای کاستن از آن درد می‌گفت: «شما فکر کردید من با ارادهٔ خودم اومدم سوریه که بخوام الآن برگردم؟ مولا اباعبدالله الحسین حکم جهاد و وعدهٔ شهادت منو داده، نه حاج‌آقا! برگشتی توی کار نیست.» برنگشتنی که قبل از سفر هم خبرش را با زمزمهٔ بیتی داده بود: «ای صبا! از من به اسماعیل قربانی بگو/ زنده برگشتن ز کوی یار شرط عقل نیست.»

با خودم کلنجار می‌روم که چگونه می‌شود آدم ۶ ماه یک‌ریز به دلش وعدهٔ دیدارِ عزیزش را بدهد اما مجبور باشد برای آن دیدار صبوری کند؟ لیوان آب را یک‌نفس سرمی‌کشم و نوشتن را ادامه می‌دهم: «و درست روز تولدش و زمانی که تکفیری‌ها فشار آورده بودند و قصد حمله به حرم حضرت سکینه را داشتند، بعد از کشتن چند تکفیری و به هنگام تیر خوردن دست چپ و متلاشی‌شدن قسمتی از سرش در دریادار، روح بی‌قرارش به‌قرار رسید.

علی شهید شد اما غربتش بعد از شهادت و به هنگام تشییع پیکرش شروع شد. چرا‌که به‌خاطر مسائل امنیتی در علنی نکردن فداکاریِ رزمندگان اسلام توی سوریهٔ آن سال‌ها، نمی‌شد دلیل اصلی شهادت علی را گفت و اعلام شد علی هنگام سفر زیارتی در سوریه به دست تکفیری‌ها به شهادت رسید. تا آنجا که برای معرفی او، حاج اسماعیل متوسل شد به قرآن و با دیدن آیهٔ دویست و هجده سوره‌ بقره، عنوان مدافعِ حرم بر پسرش گذاشت و روی سنگ قبرش «پاسدار حرم اهل‌بیت؛ علی عسگری» به یادگار ماند تا نام نخستین شهید مدافع حرم اهل‌بیت در تاریخ دهم بهمن هزار و سیصد و نود و یک بر پیشانی طاقانک بدرخشد.

اما آنچه بر رنج و اندوهِ ماه نساء، حاج اسماعیل و خانواده‌اش بعد از خداحافظیِ همیشگی علی و غربتش مرهم شد تماس از طرف دفتر رهبر انقلاب بود که گفته شد: «حضرت آقا مشتاق هستند با خانواده شهید دیدار کنند، در تاریخ فلان در خدمتتان هستیم.» اتفاقی که در سی و یک اردیبهشت ۱۳۹۲ رقم خورد و جملهٔ «ملت ایران و جهان اسلام به مجاهدانی همچون شهید علی عسگری افتخار می‌کند» از جانب رهبر، نشان داد علی به هدفش در زندگی رسیده است.هدفی که علی به برادرش گفته بود: «من فقط می خوام شهید بشم، نه این که شهادت هدفم باشه، بلکه رضایت خدا و اهل‌بیت رو دنبال می‌کنم و می خوام با شهادت این رضایت رو به دست بیارم، می خوام شهید بشم اونم مثل یاران پیامبر. می خوام طوری شهید بشم که اگه پیامبر اومد بالای سرم، بگه این برای اسلام و خدا شهید شد نه برای مال دنیا.»

به علی آقا فکر می‌کنم و به هدفی که برایش سختی‌ها، رنج‌ها و بی‌مهری‌های بسیاری را به جان خریده بود. هدفی که حالا جهان اسلام به آن افتخار می‌کرد. و هدفی که با فکر کردن به آن بیت حضرت حافظ از خاطرم می‌گذرد:در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور.»

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email
اشتراک گذاری در whatsapp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *