هوشنگ نوبخت
باید عشایر زاده باشی تا بفهمی معجزه ی بوی کرفس را در دل امواج مشک دوغ، باید از رگ تاراز گذشته باشی تا حس کنی معجزه ی بوی پونه را در فصل زمندی، آه ای ساختمانهای به شدت شبیه سلول های انفرادی ، شما چه می دانید که چه حرمت ی دارد سایه ی پر مهر کنار و چه کمیاب است مزه ی چای چاله ای که طعم دود هیزم گرفته است.
شاعر که باشی تازه میفهمی دخیل صادقانه بستن به شاخه ی بلوط چقدر به جامعه شناسی خدا کمک می کند.
آری، فصل کوچ است و من در دل اراضی پاداد دل بستم به حرمت قلم که مرا وصل می کند به اراضی خو گرفته ی شیمبار که اسب هایش هنوز از اصل نیفتاده اند.
فصل مال کنون است و ثبت تصویر پیشانی غمگین مردان وزنانی را که از چم سور لالی عبور می کنند وخوشه های گندم شان را جا می گذارند برای جوان هایی که فرهنگ هیاری شان ثبت جهانی نشده است… آه از این غم گندم و داد از نامردی سیلوهایی سیمانی که جای خرمن ها را گرفته اند و بوی نان تیری را به دست فراموشی سپرده اند.
فصل دل کندن از بوی شرجی هاست و دل سپردن به بوی خاک، بوی گندم برشته های پیوند خورده به کلخنگ و همدردی با الاغی که خستگی نمی شناسد.
حیف است که این شیوه ی سخت و شیرین زندگی در حال حذف شدن از صفحه ی روزگار است و دیگر شیهه ی اسب هایی که بوی مشروطه می دهند، کمتر به گوش می رسد و حرمت گندم ها آنچنان نیست که سفره ها را پلاستیکی نکنند.
آه ، کجایی بهمن .. کجایی کبک تاراز خوش صدای ایل که ببینی، رد پای ترانه هایت چه کم سو شده اند و رگ تارازت لبریز شده است از خط ممتد آسفالت و ماشین و خانه هایی که دیگر چای چاله شان بوی دود نمی دهد.
کجایی غلامشاه که دیگر گوشی های موبایل امان نمی دهند، جقله های عاشق ایل مان، زیر درخت های بلوط بازفت به سبک تو بلال بخوانند.
مانده ام بین خانه های قشنگ و به شدت گران شده ی اهواز و معجزه ی بوی کرفس و حرمت نان تیری و سیاه چادرهایی که دیگر به دل سپید برف ها در رگ منار جلوه نمی دهند.
نه راه پس دارم که برگردم به ریشه ام و حرمت ببخشم به واژه بااصالت کوچ و نه راه پیش که شاید بتوانم ویلایی بخرم کنار یکی از بانک ها در نوار ساحلی.
فصل کوچ است و من نت گوشی ام را قطع می کنم تا کمی برای پسرم، میراث، بیت کن کن مالا را بخوانم شاید کمی دلم آرام بگیرد.