خبر را که شنیدم، انگار دنیا یکهو از دستم در رفت. گوشی ول شد روی میز، مثل یک تکه سنگ بیجان. «شهید ابراهیم رئیسی.» همین سه کلمه کافی بود تا میخکوب شوم. آسمان شهرکرد اما خیال تکان خوردن نداشت، همان جور سنگین و گرفته، انگار غمی نشسته باشد توی دلش. آن ابر سیاهی هم که چسبیده بود به دامن کوههای دور، لابد او هم فهمیده بود یک چیزی توی این هوا عوض شده.
به ذهنم آمد که اگر همین حالا ابراهیم رئیسی زنده بود، باز هم با همان چهرهی خستهی مهربانش، سوار آن هلیکوپتر لعنتی میشد و میرفت یک جایی که اسمش هم روی نقشه پیدا نمیشد. باز هم راه میافتاد توی آن روستاهای دورافتاده، بیآنکه چشم داشته باشد به دوربین خبرنگارها. یادم افتاد چند ماه پیش که آن پیامک نهضت مسکن ملی آمد، اولش باورم نشد. ما این نسل، عادت کردهایم به این وعدههای سر خرمن که مثل دود میروند بالا و هیچ وقت باران نمیشوند. اما حالا وقتی نگاه میکنم به ساختمانی که آماده سکونت است، میفهمم این یکی فرق داشت.
پروژه مسکن برای خیلیها شاید فقط یک اسم بود، یک پروژهی دولتی. اما برای ما، برای من، عین یک جور نجات بود. همین که یک روز گفتند «پروندهات تایید شده»، و یک روز دیگر خبر دادند «برای انتخاب واحد بیا»، انگار بعد از این همه سال، یک کسی آمده بود و امید را از زیر خاک بیرون کشیده بود. راستش آن روز که از اداره برگشتم و نشستم روی پلههای نمور ورودی خانه، تا خود شب فقط به همین سقف بالای سرم فکر میکردم. سقفی که شاید اگر این آقا یک گوشهی چشمش به ما نبود، هیچ وقت اینقدر جدی گرفته نمیشد.
اگر شهید ابراهیم رئیسی بود، یعنی یک کسی بود که همین آرزوهای کوچک آدمهایی مثل من برایش مهم بود. نه اینکه بیاید دنیا را یک شبه گلستان کند. نه اینکه معجزه کند و از آسمان پول ببارد. فقط همین که یادش بود این نسل ما، توی این دود و دم گرانی و ناامیدی، یک جایی یک دلخوشی کوچک لازم دارد. یک آجر روی آجر، یک سقف که چکه نکند، یک اتاق با یک پنجره که رو به آن باد خنک شهرکرد باز شود. همین چیزهای کوچک برای من یک دنیا ارزش داشت. گاهی فکر میکنم چقدر بودن بعضی آدمها، حتی اگر هزار تا عیب و ایراد هم داشته باشند، باز هم یک جور نعمت است. خیلیها حرف زدند. خیلیها تحلیل کردند و زیر و رو کشیدند. خیلیها هم اعتراض داشتند و حق هم داشتند. این زندگی که آسان نبود. اما وسط این همه سختی، بودن یک کسی که بلد باشد راه بیفتد، برود، ببیند، بشنود و یک کاری بکند، خودش یک جور نعمت بزرگ بود. حالا که نیست، جایش بیشتر از همیشه خالی به نظر میرسد. مثل صدای بادی که میآید و شیشهی پنجره را تکان میدهد، بعد یکهو میرود و اتاق را یک سکوت سنگین در آغوش میگیرد.
اگر ابراهیم رئیسی بود، شاید هنوز دل خیلیها یک کم گرمتر بود. شاید باز هم سفرهها رنگارنگ نمیشد، اما آن چراغ کوچک باوری که توی دل مردم روشن بود، زود خاموش نمیشد.کاش بود. کاش میماند و این بنایی را که شروع کرده بود، یک دستی به سر و رویش میکشید و تمامش میکرد.
گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش کنار. بیرون، ابرها داشتند آرامآرام رنگ خون میگرفتند. یک باد سرد هم پردهی نازک اتاقم را پس میزد .فکر کردم، شاید این دنیا یک جای بهتری میشد، اگر آن آدمهایی که کار بلد بودند و نیت درست داشتند، یک کمی بیشتر میماندند.و حالا، سهم ما، شاید فقط یادآوری همین نیتهای گمشده باشد؛ یادآوری آن مردی که تا آخرین نفس، خودش را خرج این مردم کرد، خرج این سفرها، خرج این شنیدنها، خرج همین ساختنهای نصفه و نیمه.
من هم مثل خیلیهای دیگر، شاید هیچ وقت نتوانم همهی این سختیهای زندگی را فراموش کنم. اما وقتی آن کلید را میاندازم توی قفل خانهی تازهام، وقتی آن پنجرهی کوچک رو به این باد خنک باز میشود، یادم میماند؛ یک چیزی توی این دنیا هنوز ارزشش را داشت. یک کسی هنوز بود که برای همین دلهای خستهی ما راه افتاد و رفت.
سروش غلامی