هوا سرد سرد بود و لبهای همه مانند انارهای سرخ ترک خورده بود، برف زودتر از شروع زمستان خودش را میهمان شهرستان کوهرنگ کرده بود و زمین و کوههای سر به فلک کشیده زاگرس یک دست سفیدپوش شده بود.
صدای گریه و مویه زنان بلند بود؛ باد زوزه کنان در میان جمعیت میپیچید و تازیانهوار خود را بر صورتهای زنان میکوبید، چهرههایی سرخ شده از شدت سرما و دستانی یخ زده با پوستهایی چروکیده که هر چند ثانیه یک بار روی تابوتی سرد کشیده میشد.
طعم تلخ اشکهایشان صورتهای زخمیشان را میسوزاند و ردی از خود برجای میگذاشت و به راهش ادامه میداد.
صدای لالایی خواندنشان بلند بود و با لهجه شیرین بختیاری برای جوانی که انگار تازه از دنیا رفته بود آوای خواب میخواندند؛ به سر و سینه خود میکوبیدن و صورت چنگ میزدند.
زنانی که عقبتر ایستاده بودند صدای پچ پچ کردنشان بلند بود در گوشی حرفهایی میزدند و منی که برای موضوع دیگری خودم را به آنجا رسانده بودم در میان صحبتهایشان گُم شده بودم.
از طرفی دلم برای مویهکردنشان و جوان از دست دادنشان کباب بود و از طرف دیگر میترسیدم سوژه گزارشم را از دست بدهم در میان جدل قلب و عقلم حرف دلم را گوش دادم تا خودم را به میانه جمعیت برسانم.
صدای یکی از زنان بیشتر از همه به گوشم میرسید حتما مادرش بود از جوانیاش و از قد رعنای فرزندش میگفت از شجاعتش از غیرتش از ناموسپرستیش و در این میان صدای زنان دیگر که دور تا دور تابوت نشسته بودند بلند و بلندتر میشد حتما خالهها و عمههایش بودند که این گونه به سر و سینه خود میکوبیدند.
مویه زنان بختیاری بر تابوت شهید گمنام
چشمهایم دیگر فرمان از مغزم نمیگرفتند و حسابی صورتم را خیس کرده بودند خودم را به هر زحمتی شده بود به حلقه اول زنان رساندم تابوت را که دیدم خشکم زد، جوانی که در آغوش زنان جای گرفته بود و آن طور زنان برایش مویه میکردند و پسرم خطابش میکرند در میان پرچم سه رنگ ایران پیچیده شده بود و من در تمام این مدت فکر میکردم این زنان بر فرزند خویش این چنین مویه میکنند.
هوا سرد سرد بود و لبهای همه مانند انارهای سرخ ترک خورده بود، برف زودتر از شروع زمستان خودش را میهمان شهرستان کوهرنگ کرده بود و زمین و کوههای سر به فلک کشیده زاگرس یک دست سفیدپوش شده بود.
میهماننوازی بختیاریها زبانزد همه بود اما این بار جنس و رنگ میهمان و آمدنش با بقیه فرق داشت.
زنان او را فرزند و برادر خطاب میکردند
بر روی یک بلندی ایستاده بودم و به جمعیت خیره شده بودم این همه آدم برای تشییع کسی آمده بودند که نه میشناختنش و نه حتی میدانستند اهل کجاست حتی اسمش را هم نمیدانستند.
زنان او را فرزند و برادر خطاب میکردند و مدام گریه و شیون سر میدادند که مبادا اینجا میان بختیاریها غریبی کند اینحا همه خانواده او هستند نکند دلش به هوای نبودن خواهران و برادران و پدر و مادرش بگیرد که اینجا هم برایش پدری میکنند و هم مادری و هم خواهری…
مردم اهل شهر صمصامی برای میهمانش سنگ تمام گذاشته بودند همه دوش به دوش هم حرکت میکردند و همانند ستاره دنبالهداری در پی پیکر شهید گمنامشان راه افتاده بودند.
در این مسیر همه آمده بودند حتی کودکانی که از شدت سرما لپهایشان گل انداخته بود و مدام دستهای کوچکشان را به هم میکشیدند تا شاید اندکی گرم شود این کودکان میزبانان ویژه این مراسم بودند.
مسیر خاکی بود و بارش برف و سرمای هوا حسابی کفشها را گِلی کرده بود اما دلهایشان به هوای شهیدی که بر بالای دستانشان حرکت میکرد حسابی گرم بود.
جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد گویی عطر شهید همه را از خانهها بیرون کشیده است.
بوی اسپند و آواز محلی زنان در هوا پیچیده است و چنگ میزد بر قلب آدمی و انگار این مصیبت بعد از گذشت سالها هنوز داغ داغ است که این چنین زنان را بیاختیار به مویه وامیدارد.
هر کسی خود را از میان جمعیت به هر جان کَندنی شده به تابوت میرساند تا تبرکی کند و التماس دعایی بگوید.
به اطرافم خیره میشوم تا نکند صحنهای از قلم بیفتد، چشمم به زنانی میافتد که نوزادان و کودکان کوچکشان را حسابی پوشانده و به بغل گرفتهاند و اشک چشمانشان بند نمیآید؛ شاید دارند حق مادری و خواهری را برای شهید به جای میآورند.
تابوت شهید گمنام در میان جمعیت بر روی یک بلندی جای میگیرد و مردان بختیاری به دورش حلقه میزنند، صدای مداحی بلند است و شانههای مردانهای که در حین سینهزنی حسابی میلرزد و صورتهای سرخی که نشان میدهد اینجا برای میهمانشان حق پدری و برادری را به نحو احسن ادا میکنند.
کودکی خود را بر روی تابوت انداخته و شانههای کوچک مردانهای که تکان میخورد دلم را عجیب میلرزاند.
مزار شهید از قبل آماده شده بود و زنان شهر حسابی گلبارانش کرده بودند دور تا دور تابوت گلهای زیبایی چیده شده و به رسم بختیاریها تفنگی بر روی تابوت گذاشته شده بود.
همه مردم شهر کنار یکدیگر ایستادند و بر پیکر شهیدشان نمار خواندند چند نفری از بزرگان شهر تابوت را باز کردند و پیکر که چه بگویم قنداقهای را بیرون کشیدند و حسابی بر سینهشان فشردند، صدای گریه زنان بلند شد، آخر تو علیاکبر کدام مادری که حالا علیاصغر گونه برگشتهای.
یکی از علما وارد قبر میشود و پیکر شهید را با احترام بر روی خاکهای سرد میگذارد قطعا سر شهید روی دامان مادرش حضرت زهرا(س) قرار گرفته است اعمال خاکسپاری دقیق و درست به جا آورده میشود و شهر صمصامی از قافله عقب نمیماند و همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) میزبان یکی از لالههای گمنام فاطمی میشود/فارس .