باورش سخت بود و سنگین . اسیری خودش درد بزرگی بود حالا اگر یتیمی را هم به آن اضافه کنی ببین چه میشود! بعضی از بچه ها ساعت ها بود که زانو ها را بغل گرفته بودند و اشک میریختند. عراقی ها خودشان را از دیدِ بچه ها دور کرده بودند .سابقه نداشت نگهبان ها بین بچه ها نباشند! گویی دستور داشتند که اسرا را چند روزی به حال خودشان رها کنند .
از وقتی خبر ارتحال امام را از زبانِ معروف – گروهبان عراقی- شنیده بودیم چند ساعتی گذشته بود. نمی دانستیم باید چکار کنیم . بچه ها دور تا دور آسایشگاه قنبرک زده بودند و مات و مبهوت ناله میکردند. آن شب را با هر مصیبتی بود صبح کردیم .
هوا که روشن شد با چند تا از بچه ها صحبت کردم .همه میگفتند باید کاری کرد .بلاخره قرار شد بعد از ظهر برنامه ای داخل آسایشگاه داشته باشیم .
ساعت پنج عصر مراسم را شروع کردیم . غفار شعبانی چند آیه تلاوت کرد و فاتحه ای نثار امام .بعد از آن من بلند شدم . تسلیت گفتم و صحبتم را با حدیث نبوی شروع کردم :
قال رسول الله صلی الله علیه و آله علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل
بیست دقیقه ای پیرامون ویژگی های امام صحبت کردم .از ساده زیستی امام تا قاطعیت در عمل و از عرفان امام تا شجاعت او و از اخلاص و مردمی بودن امام ، هرچه بلد بودم گفتم و بچه ها بی صدا باریدند. اواخر صحبت هام بود که نگهبان عراقی از پشت پنجره نهیب زد. حسابی جا خوردیم .
سلام بود ، درجه دارِ استخبارات ، استخباراتی ها را از رنگ کلاهشان میشناختیم. کلاهش مشکی بود. خودش را به نرده های پنجره چسباند و سراغ مترجم را گرفت.
– خدایا این دیگه کجا بود؟!
همه ی بچه ها ایستادند .این قانون اردوگاه بود.وقتی نگهبان با شما حرف میزند باید خبردار بایستید و به او گوش بدید.
سلام بعد از کلی داد و بیداد و فحاشی، چهره در هم کشید و با انگشت بطرفم نشانه رفت.مکثی طولانی کرد و بعد با صدای خش دارش داد زد : تو ، بیا بیرون ، یالله بسرعه .
خودم را به خدا سپردم .دمپایی ام را پوشیدم و از آسایشگاه خارج شدم .بایدخودم را برای هر اتفاقی آماده می کردم ، توی دلم آیت الکرسی را می خواندم که خودم را مقابل سلام دیدم . پا کوبیدم و منتظر شدم تا چیزی بپرسد ،اما او بدون اینکه چیزی بپرسد چپ و راستم کرد. چندتا کشیده آبدار نثارم کرد . نشمردم ولی فکر کنم هفت هشت تایی شد. صدای ضربه های سیلی توی سرم پیچید.حالا سرم انگار از بدنم بزرگتر شده بود ، روی گردنم بند نمیشد ! به هر طرف که سرم متمایل میشد بدنم را هم با خودش می کشید. به زور خودم را نگه داشتم . نباید میافتادم. باید بایستم .نفسی کشیدم و توی صورت سلام ذل زدم .انگار داشت چیزی میگفت ! این را از حرکات دستهای درازش که با حرکات لب هایش هماهنگ شده بود و دهانش که تند تند باز و بسته میشد میفهمیدم. آب دهانم را که قورت دادم گوشهایم کمی باز شد .
پرسید : چه میگفتی ؟
– سیدی ، من مسئول حانوتم ، میپرسیدم بچه ها چی نیاز دارند .
دوباره پرسید: ” چه میگفتی؟ ”
گفتم : حانوت سیدی ، من مسئول حانوت .
کارِ مسئولِ حانوت این بود که نیازهای بچه ها را بپرسد و به ارشد آسایشگاه انتقال دهد تا او مایحتاج بچه ها را از مسئول حانوت اردوگاه خریداری کند .
نگهبان که حرفم را اصلا” باور نکرده بود به طرف پنجره برگشت و بلند بلند صدا زد : وین عربستانی ؟
صبری ،یکی از عرب زبان های آسایشگاه که آدم ترسویی هم بود بسرعت بیرون آمد و کنار من ایستاد و محکم پا کوبید.
-نعم سیدی؟
نگهبان پرسید این چه میگفت ؟
صبری ، بدون تامل گفت : سیدی ، های مسئول حانوت .
نگهبان با شک نگاهش کرد و زیر لب گفت : ولله تخاف – بخدا میترسی
و بعد با حالتی که انگار خلع سلاح شده باشد نگاهی به ما دو تا انداخت و با کف دست محکم به پشت کتفم زد و گفت : یالله. روح
نفس راحتی کشیدم . کف دستم را روی صورتم مالیدم و بطرف آسایشگاه برگشتم. توی دلم گفتم :
امام عزیزم ، این چندتا کشیده را فقط بخاطر خودت خوردم . ناقابله آقا . قبول کن .
وارد آسایشگاه شدم و نا خود آگاه لبخندی روی صورتم نشست . بچه ها یواش صلوات فرستادند و مراسم ادامه پیدا کرد .
سید عبدالرحیم موسوی